به گزارش خبرنگار کتاب و ادبیات خبر ساز، قصه و قصهگویی در تاریخ ادبیات ایران جایگاهی با قدمت طولانی دارد که با پخش سریال مستوران در روزهای گذشته مهم بودن این نکته را در همه عصرها به نمایش گذاشت. در همین راستا با اسماعیل آذر شاعر و استاد ادبیات فارسی به گفتگو نشستیم.
با توجه به منابع غنی ایرانیان از داستانها و افسانههای قدیمی، ضرورت احیای فضای قصهگویی در جامعه امروز ما چیست؟
اولاً قصه نه تنها در ادبیات ما بلکه در تمام ادبیات جهان محوریت دارد. تمام مضامین تربیتی و حِکمی ما در قالب قصه است. اگر گلستان را معیار قرار دهیم، اگر الهینامه یا مصیبتنامه عطار را محور قرار دهیم، همه حرفها در قالب قصه است. حکایت هم برآیند قصه است. شما در ادبیات جهان میبینید که اولین قصهها، قصه جووانی بوکاچو است به نام The Cameron، بعد این قصهها همینطور میچرخد و میچرخد با همان مضامین تا میرسد به جفری جوزف پدر شعر انگلیس که باز با مجموعههای کنتربری همهاش قصه است. ما حتی حافظ را که از نظر ساختاری میخواهیم درس بدهیم، اول غزل را تبدیل به یک روایت میکنیم. اگر بتوانیم غزل را تبدیل به یک روایت کنیم آنوقت از نظر ساختاری میتوانیم تعامل اجرای غزل را با هم دریابیم.
قصهگویی یا ثمرگویی
ریشه قصهگویی در تاریخ ایران به چه زمانی برمیگردد؟
قصهگویی با نام قصّاص یا ثمرگوی در تاریخ ما ظهور و بروز پیدا میکند. ما قبل از اسلام هم قصههای فراوان داریم. اصلاً قصهگوهایی داریم که نامشان هنوز در تاریخ وجود دارد؛ اما بعد از اسلام ما اولین قصهها را در زمان غزنویان بهطور مشخص و بارز داریم. در تاریخ بیهقی آمده است که رفتند خانه مسعود غزنوی پسر بزرگترش شب قصهگو خواست. قصهگو دست بر قضا آن شب نیامده بود. آمدند در جایی که یک مشت افراد میهمان بودند. گفتند آیا از میان شما کسی قصه بلد است روایت کند؟ یکی گفت من! او را بردند پیش مسعود غزنوی. وقتی شروع کرد به قصه گفتن، بیهقی مینویسد که مسعود پوشیده در او مینگریست. دیده بود این صدا صدای قصهگوی هر شبی نیست. وقتی قصهاش تمام شد، گفت نام تو چیست؟ گفت نامم خلیل فلان است. مسعود میپرسد تو فرزند فلانی هستی؟ میگوید بله. میگوید مستوفیان چند مال بر او فرود آورده بودند. چقدر مالیات میخواستند؟ ۱۶ هزار دینار. گفت بخشیدم به پیری پدرت و قصهای که برای من امشب گفتی. یعنی صله میدادند.
قصهگویی پُست و مَنصبی بود
داستان سرایی چه جایگاهی در ادبیات کهن داشته است؟
در تمام ادوار، ما قصهگو داشتیم تا اینکه از دوران صفوی قصه گفتن یک پُست و منصب شد که صاحب این منصب شخصیتی بود به نام نقیبالممالک و بعد نقیب بودن و این منصب، موروثی شد. یعنی نقابت از پدر به پسر و از پدر همینطور به فرزند میرسید و دور میزد تا اینکه در زمان ناصرالدین شاه در بلندبین خوابید. اتاق او سه ضلع داشت، یک ضلعش به نوبتیان منتهی میشد، یک ضلعش به خانه و حرمش و یک ضلعش به قصهگویان. شب که میشد نقیب محمدعلی نقیبالممالک میآمد مینشست با میرزا محمدخان کمانچه، یک کمانچه مختصری میزد، نقیبالممالک آوازی میخواند و بعد شروع میکرد برای ناصرالدین شاه قصه گفتن.
ناصرالدین شاه، دختری داشت به نام فخرالدوله که اهل علم و دانش بود. وقتی نقیبالممالک قصه میگفت او مینشست و این قصهها را مینوشت و قصههایی مثل حسین کرد شبستری، قصه حوض بلور و قصههای خیلی مشهور که مرحوم دکتر محجوب آن را تصحیح کرد، «امیر ارسلان نامدار و مادر فولادزره» محصول ذهن پر پیچ و تاب نقیبالممالک قصهگوی زمان ناصرالدین شاه است.
بعد ما میبینیم که همین قصهگوها وقتی جلوتر آمدهاند، تبدیل میشوند به معین بُکا؛ کسی بوده که روضهخوانیها، سینهزنیها، عزاداریها و قصهگوها زیر نظر او بودند. یعنی مرکزی بوده که اینها را اداره میکرده و حقوق میداده است.
صحبتی را که باید یک ساعت برایتان شرح میکردم در چند دقیقه گفتم که شما بدانید مسأله قابل توجهی در تاریخ ادبیات ما بوده و بلکه در همه تاریخها و اصولاً صحبت این است که اگر شما بخواهید به فرزندتان نصیحی کنید یا یک تجربهای را منتقل کنید، حتماً از طریق قصه بیان کنید. برای مثال میخواهید بگویید دروغ بد است، میگویید در محل ما در قدیم، آقایی بود که به او میگفتند: عبدالله خان. یک کم حواسپرتی هم داشت و چنین و چنان میکرد. یک روز دروغی گفته بود. بعد چنین شد و چنان شد و شما در ذهنتان قصه را میسازید و آن بچهای که دارد قصه شما را میشنود، میفهمد که کجا را باید مورد بهرهبرداری خودش قرار دهد.
یک، الان قصهها یا داستانهای شاهنامه برای تشجیع و فربه شدن ذهن و ایستادن در مقابل دشمن برای حمله به کشور یکی از موثرترین ابزاری است که میتوان از آن نام برد. دوم، ما قصههایی داریم که این قصهها ما را به گذشتهمان ربط میدهند.
دوره رنسانس یک دانه به نام اومانیسم را در زمین قصه کشت کرد
از قرن چهاردهم میلادی یعنی از دوره رنسانس، یک دانهای را کشت کردند به نام اومانیسم؛ یعنی اینهایی که از زیر بار قرون وسطا بیرون آمده بودند، اومانیسم را یک دانه اسمش میگذاریم که در ذهن بشر ۶۰۰ سال پیش نشاء زدند. حرف اومانیسم این بود که ما دیگر خدا نمیخواهیم و همه چیز باید به دست خود انسان از طریق عقل، عقلانیت، خرد و تجربه حاصل شود. چون اینها دوران قرون وسطی را که همه کمابیش میدانند چه اتفاقاتی افتاد، خستهشان کرد. این دانهای را که در قرن چهاردهم کشت کردند، ۶۰۰ سال از آن گذشت. در این ۶۰۰ سال ما بعد از رنسانس دوره لوتریزم یا دوره اصلاح مذهبی را داشتیم. دوره بعد از اصلاح مذهبی یا ریفورمسیون ما دوره روشنگری یا شکوفایی فیلسوفان را داشتیم و بالاخره از سال ۱۷۵۰ تا ۱۸۵۰ دوران صنعتی شدن را در جهان داشتیم. مقصود سخن این است که این اومنیزم مثل یک نخ تسبیح از این دانههایی که من نام بردم میگذرد، پرورده میشود و میوهای میدهد که اسم آن میوه مدرنیته مدرنیته است.
محصول مدرنیته، برهم زدن آرامش است
امروز محصول مدرنیته به هم زدن خانوادهها، تاریک کردن دل انسانها، جدا کردن انسان از خدای خودش، مشکلاتی که در سیاست است، اینها همه جهانی است که از خودمان صحبت نمیکنیم ولی جزو جهان هستیم. بسیاری از مشکلات انسان را هم همین مدرنیته حل کرده است، ولی انسان با حل شدن بسیاری از مشکلات، نتوانست مشکلات درون خودش را درمان کند.
مدرنیته چه میگوید؟ مدرنیته نظر و توجه انسان را از درون خودش از همان فطرت الهیاش که «فطرت الله الّتی فطر الناس به علیها» میبُرد و معطوف به دنیای بیرون میکند. الان شما از یک جوان بپرسید میگوید من این ماشین و این خانه را میخواهم؛ یعنی انسان، همه سعادتش را در بیرون از درونش جستوجو میکند.
اینجا قصه چه نقشی دارد؟ قصه دومرتبه ما را با آن سنتهای باصفایمان گره میزند.
به قول مظاهر اصفهانی گفت: چه روزگاری داشتیم/ برو و بیایی داشتیم/ این همه غم نداشتیم/ چیزی که کم نداشتیم،/گل گاو زبون دوا بود/ دوای درد ما بود/ پیاده راه میرفتیم/ به کربلا میرفتیم/ این همه غم نداشتیم/ چیزی که کم نداشتیم/ الی آخر. قصه امروز ما را گره میزند به آن دنیای آرامی که داشتیم و الان به هم خورده است. این به هم ریختگی آرامشمان، سوغات مدرنیزم است.
بنابراین قصه به زعم من از ضرورتهای زندگی است؛ خاصه برای نسل جوان. من وقتی صحبت میکنم، همه چیز را سعی میکنم، یکی بود یکی نبودش را نگویم، ولی قصهاش را بگویم. به طور مثال این در الهینامه عطار است که میگوید: دزدی کُت یکی را برداشت و فرار کرد. صاحب کت دنبالش کرد. از این طرف رفت دنبالش دزد را دستگیر کند. سر یک دو راهی رسیدند، دزد از این طرف رفت صاحب کت از آن طرف. یکی گفت: عمو! دزد از این طرف رفت! تو از آن طرف کجا میروی؟ گفت: میروم قبرستان! گفت: قبرستان کجا؟ ببینید این قصه است، ولی در این قصه چی نهفته است.
انتهای پیام/